شهروند -  شماره ۹۱۱

۱۰ آگوست ۲۰۰۴ - سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۳

 

نگاهي به سه واقعه ي تاثيرگذار در تاريخ ايران

داريوش افراسيابي ــ تورنتو

نقش حوادث اجتماعي و رويدادهاي تاثيرگذار در روند زندگي يك جامعه بسيار مهم است و غالبا كيفيت و كارايي جوامع را اين گونه حوادث تغيير داده و از يك سو ميتواند اعتقادات و ارزشها و استعدادها را به سوي بارور شدن بكشاند و از سوي ديگر نتيجه ي عكس را هم باعث شود. در پي پديداري يك فرايند اجتماعي و اثربخشي آن، عوامل مختلف و متعددي دست اندركار است و در اين تغييرات اجتماعي، مباني عيني و ذهني انديشه نيز ميتواند از اين عارضه و تضادهاي طبقه اي و گروهي، در اين كنش و واكنش تاثيرپذير گردند و دچار دگرگوني شوند.
از جمله در شرايط اقتصادي، منافع و تمايلات جمعي، انگيزه ها، ساختار قدرت در جامعه، نژاد و محتواي فرهنگ، بويژه بخش معنوي آن هنرها (موسيقي، تئاتر و نمايش، معماري، نقاشي، ادبيات) اين حوادث و رويدادها خود را به نمايش ميگذارند و منعكس ميشوند.
هر قدر امر همبستگي در ميان اعضاي گروه و يا جامعه بيشتر باشد، ايدئولوژي خاص آن گروه يا جامعه سازمان يافته تر ميشود و دوام و انسجام فزونتري پيدا خواهد كرد و هر اندازه همبستگي در ميان گروه به سستي گرايش پيدا كند، دليلي بر تحول پذيري بينش ها و گرايش هاي متفاوتي است كه ديگر دربرگيرنده ي يك ايدئولوژي واحد و يكسان اجتماعي نيست. و يا به عبارت ديگر هر گاه ساختار قدرت در يك جامعه، دربرگيرنده ي آزادي و دمكراسي و حاكميت قانون در جامعه مستقر باشد، مشاركت در ميان اعضاي گروه و جامعه بيشتر خواهد بود و هر اندازه قوانين و ايدئولوژي حاكم بر جامعه، استبدادي و خالي از احترام به فرد و آزاديهاي مدني باشد، با كمترين برخورد و تضاد با نظام حاكم، جامعه سريعا دستخوش تغييرات بنيادي شده و شيرازه اش از هم خواهد پاشيد.
جابه جايي تفكر و ايدئولوژي، منجر به تغيير شرايط اجتماعي ميشود و بر اثر اين تغيير و دگرانديشي، روحيه و ديدگاه، آداب و رسوم، سنت ها، ارزش ها، ابزارهاي اجتماعي، هنر، زبان فرهنگي، اقتصاد و نيز توليد از طريق اين دگرگوني شيوه و راهي ديگر از گذشته برميگزينند و زيست جديدي را ميآغازند.
به طور كلي فرهنگ، زمينه و اساس رفتارهاي اجتماعي است و حاصل اين بينش و كنش و واكنش ها معرفتي است كه انسان درباره ي امور زندگي به دست ميآورد و راهي را برميگزيند كه پس از او نيز به نسلهاي بعدي انتقال مييابد و ماندگار ميگردد.
همه ي آثار فكري و محصولات اجتماعي و مادي كه جامعه توليد ميكند در سطح هاي مختلف با عناصر فرهنگي آن جامعه همخواني دارند. عناصر فرهنگي و مجموعه ي ارزشهاي آن، گاهي در زماني معين به دلايل متفاوت مقاومند و در زمان و مكان ديگر نه از ايستادگي كمتري برخوردارند.
تغييرات فرهنگي معمولا در كل بدنه ي نظام اجتماعي و خرده نظام هاي درون جامعه عملكرد مييابند و موثر هستند. يورش هاي ايدئولوژي سياسي گاهي چندان شدت مييابند كه مكتب هاي مختلف و مذاهب، شيوه ها و سبك هاي هنري و ادبي، فرصت موضع گيري به موقع را نمييابند و شايد‌ همين ستيزها و تعارض هاي ايدئولوژيك است كه در قرن حاضر، موجبات زوال و رنگ باختن بسياري از مكاتب و مذاهب قرون گذشته را فراهم آورده است. اين تاثير و تأثر، از عهد كهن تا به امروز شتابي مهارنشدني داشته است و اگر جامعه و امور مربوط به آن در جريان اين حوادث آسيب ببينند، ممكن است تا مدتهاي مديدي جامعه قامت راست نكند و براي زماني طولاني هنر و ادبيات هيچگونه باروري نداشته باشند و تنها به انباشتگي روي آورند، و علائق و تمايلات و آرمانها كاركرد خود را از دست بدهند و يا اينكه حتا گرايش هاي بيمارگونه رشد يابند و هنگامي كه اين دوره ركود بگذرد، مجددا احساس نياز و تمايلات خفته از خواب گران بيدار و زنده ميشوند، و خوش بيني بر نوميدي پيروز ميشود و انسان جاني تازه مييابد تا دوباره احساس و عواطف و انديشه و تعقل را درهم بياميزد، و زندگي را از نو مياغازد. تلاشهاي بي وقفه انسان در درازناي زمان بوده است كه بشر به دستاوردهاي امروزين خود‌ دست يافته است.
در طول تاريخ، جامعه ي ما با درجات متفاوت مورد حمله ي اقوام مختلف بوده است كه پس از اين حوادث وضعيتهاي متفاوتي كمتر مثبت و بيشتر منفي در جامعه ايجاد گرديده است. حمله هاي اقوام خارجي به ايران، كشمكش هاي سلسله هاي محلي و مدعيان قدرت در گوشه و كنار ايران كه با هجوم بي امان به قلمرو يكديگر، زندگي را بر مردم تنگ كرده و جامعه را به ويراني و تاراج كشانيدند. اينها همه از عواملي بوده اند كه جامعه را از همه جهات، چه اقتصادي و چه فرهنگي دچار عقب ماندگي ساخت و ايران را از رشد طبيعي خود دور نمود.
حوادث تاريخي چون حمله ي اسكندر مقدوني، حمله ي اعراب، حمله ي مغول و سلطه ي تركان آسياي مركزي ازبك ها و تاتارها، جملگي باعث درهم آميختگي فرهنگي و نژادي با اين اقوام شد و در هر حمله جامعه به عقب بازميگشت و سالياني دراز طول ميكشيد تا بتواند خود را بازسازي كند و به درستي كه هيچگاه هم به مسير طبيعي خود بازنگشت و اين حوادث براي جامعه بسيار بسيار گران تمام شد.
ناگفته نماند كه در غرب نيز اينگونه جنگ ها و حملات پي در پي ميان حكام محلي و عليه قدرت مركزي وجود داشت و تاريخ غرب نيز از جنگهاي متعدد ‌و خونيني بين نيروهاي مختلف نظامي، سياسي و ديني شاهان و فئودال ها و كليساها خبر ميدهد، اما تفاوت اساسي كه بين حوادث ايران و غرب وجود داشت اين بود كه از نظر وضعيت جغرافيايي دو شكل متفاوت داشتند، يعني در غرب عامل كشاورزي و ابزار توليد آن به كلي نابود نميگرديد و حاصل خيزي و آب كه مهمترين عامل اقتصادي و كشاورزي بود به فراواني يافت ميشد و در حملات نظامي آسيب نميديد. در حالي كه در ايران كمبود آب و سيستم پيچيده و شكل آب رساني و قنات و كاريزها در هر حمله تخريب ميشد و شبكه هاي آب رساني ويران ميگرديدند و براي بازسازي مجدد شبكه هاي آب رساني حكام محلي ماليات هاي سنگين تري را بر مردم تحميل ميكردند و كليت نيروي فعال و بازدهي جامعه بدين شكل به هدر ميرفت. حملات مخرب قبايل مختلف به ايران سدي بر روند تاريخي رشد‌ ايجاد كرد كه در هر يورش دهها سال لازم بود كه جامعه بتواند قامت را راست كند و خود را از سنگيني اين حملات خانمان برانداز نجات دهد. و اينكه در جنگ و كشمكش هاي غرب، تقريبا هيچ گونه جابه جايي ايدئولوژيك انجام نميپذيرفت و جنگ ها بيشتر به منظور فتح و يا سرنگوني قدرت حاكم و از يك جنس مشابه بوده اند.
يورشهاي اقوام مهاجم را ميتوان از دو جنبه مورد بررسي قرار داد. نخست آنكه گروهي صرفا به قصد چپاول و غنيمت جنگي به ايران حمله نمودند مانند مغول ها كه مردماني بيابان نشين و دام دار بودند و در عصر چادرنشيني ميزيستند و در جنگ تمامي اعضاي قبيله شركت كرده و اساسا جنگ جويي و خشونت بخشي از روحيه و شرايط زندگي آنان بود و هيچ قلمي، توانايي ترسيم ويراني و تباهي كه به دنبال هجوم و سيطره ي مغول بر تمدن ايراني رفت را ندارد. ديگر آنكه ميتوان از گروه ديگر به عنوان اقوامي كه به قصد تصرف و اقامت در ايران حمله نمودند نام برد مانند حمله ي اسكندر و اعراب.
نخستين حمله ي فراگير و گسترده كه به قصد تصرف و اقامت آغاز گرديد و باعث سقوط حاكميت و درهم آميختگي فرهنگي در ايران شد، حمله ي اسكندر مقدوني بود كه به عمر حكومت سلسله ي هخامنشي در سال 330 قبل از ميلاد پايان داد. جانشينان اسكندر 80 سال در ايران حكم راندند و سلسله ي سلوكيه را تاسيس نمودند. به واسطه ي سلطه ي حكومت سلوكيان در سالياني متمادي بر ايران، فرهنگ هلنيسم تمدن ايراني را تحت تاثير خود قرار داد. در واقع اولين تاثيرپذيري در فرهنگ و ديگر بنيادهاي اجتماعي از اين زمان آغاز گرديد و طي 80 سالي كه يونانيان ايران را زير تسلط خود داشتند تمدن يوناني كه مجموعه اي از شعر حماسي و نمايش، ادبيات، مجسمه سازي، نقاشي و عقايد ديني بود رواج پيدا كرد و مكاتبات ديواني به زبان و خط يوناني انجام پذيرفت. حكومت سلوكيه تركيبي از اشرافيت يوناني و ايراني را با خود به همراه داشت. نفوذ انديشه ي يوناني در دربار و وابستگي اشراف به طبقه ي حاكمه و تقليد و پيروي از آنان و نفوذ‌ انديشه ي اشراف و تسلط آنان بر عوام، باعث شد كه جامعه عناصري از فرهنگ يوناني را جذب و دروني نمود. اثرات فرهنگ يوناني را حتا پس از سقوط سلسله ي سلوكيه در فرهنگ جامعه در آثار باقي مانده ميتوان مشاهده نمود چنانكه "پلوتارك" در شرح مراسم جشني كه در دربار اشكانيان (سلسله ي پس از سلوكيه) برگزار شده بود چنين مينويسد:
. . . در اين جشن باشكوه، براي سرگرمي شاه و مهمانان، خنياگران مشغول خواندن سرودها و ترانه ها و اجراي نمايشنامه ها به زبان يوناني بودند، و زبان يوناني به صورت زبان رسمي علمي ايران درآمد. در اين زمان شكلي از موسيقي رايج ميشود كه در آن روح حماسي نيز ديده ميشود و سرود و ترانه خواني را با افسانه هاي پهلواني و نمايش درآميختند و در آثاري كه از كاوش هاي باستان شناسي در اين دوره به دست آمده نشان ميدهد كه مجسمه ها بيشتر شكل و شمايل يوناني دارند تا ايراني، شباهت و نزديكي موسيقي و رقص هاي دسته جمعي كه در بعضي از نقاط ايران رايج است و يكسان بودن حركات را ميتوان از اين درهم آميختگي فرهنگي دانست.
اسكندر در زمان تسلطش بر ايران با زني ايراني (روشنك دختر دارا، داريوش سوم) ازدواج كرد و سربازان خود را كه قريب به 10 هزار نفر بودند نيز تشويق كرد كه چنين كنند تا از اين راه پايه هاي ماندگاري يونانيان را در ايران استوار كند. با مرگ اسكندر در 32 سالگي سرزمين پهناور زير سلطه ي او ميان سران سپاهش تقسيم شد و بدين صورت حكومت سلوكيان در سال 312 قبل از ميلاد در ايران به وجود آمد.
مقدوني ها طي اقامت در ايران، بيش از 400 شهر و 72 ساتراپ (ملوك الطوايفي) به سبك يوناني به وجود آوردند. ولي اين سلسله با وضعيت اقليمي و شرايط جامعه سازگار نيفتاد و به دليل كشمكش هاي مداوم ساتراپ ها با يكديگر، سرانجام پس از 80 سال پارت ها به حكومت آنان در سال 230 قبل از ميلاد خاتمه دادند و سلسله ي اشكانيان به قدرت رسيد.
پس از حمله ي اسكندر دومين هجوم بزرگ كه مسير تاريخ و فرهنگ ايران را تغيير داد و در جهت ديگري بجز آنچه كه بود كشانيد، حمله ي اعراب بود كه در قرن ششم ميلادي به وقوع پيوست، كه ميتوان آن را در گروه دوم يعني به قصد اقامت و تصرف طبقه بندي نمود. سپاهيان اعراب در سال 633 ميلادي وارد‌ قلمرو ساسانيان شدند و با وجود مقاومت ايرانيان و سپاهيان ساساني در دو جنگ بزرگ سرنوشت ساز؛ جنگ قادسيه (637 ميلادي) و پيكار سرنوشت ساز نهاوند (640 ميلادي) سپاه ايران شكست خورد و فرمانده سپاه، سپهبد رستم فرخ زاد در جنگ قادسيه و فيروزان در جنگ نهاوند كشته شدند. و از آن پس بود كه اعراب مناطق ديگر را به سادگي يكي پس از ديگري به تصرف خود درآوردند.
در هجوم اعراب بسياري از كتابخانه ها نابود شدند. نام بسياري از كتابهاي عهد ساساني، در آثار ادوار بعدي به جاي مانده كه اثري از آنها در دست نيست. گفته اند كه وقتي سعد بن ابي وقاص بر مدائن دست يافت در آنجا كتابهاي بسيار ديد. پس نامه اي به عمر بن خطاب نوشت و در باب آن كتابها دستوري خواست. عمر در پاسخ نوشت كه آن همه را به آب افكن كه اگر آنچه در آن كتابهاست سبب راهنمايي است خداوند براي ما قرآن را فرستاده است كه از آنها راه نماينده تر است. و اگر در آن كتابها جز مايه ي گمراهي نيست خداوند ما را از شر آنها در امان داشته است. پس تمامي آن كتابها را در آب و آتش افكندند.
حمله ي اعراب به ايران سر فصل تازه اي را در تاريخ ايران رقم زد و نقطه پاياني بود بر تاريخ عهد كهن. تاريخ اواخر سالهاي واپسين سلسله ي ساساني آنچنان كه نوشته هاي مورخين نشان ميدهد، در واقع تاريخ دسته بندي ها و جنگهاي اشراف، سرداران و پادشاهان دست نشانده ايست كه توان حكومت كردن و مستقل ماندن را نداشته اند و بازيچه اي در دست مغان و روحانيون زردشتي بوده اند. و همين جنگها و رقابتهاي سرداران و بزرگان و اوضاع نابسامان حكومت داري و روزهاي سخت قادسيه و مداين و جلولاء سبب شد كه نيروي جدي نيز در ميدان نباشد كه توان مقاومت داشته باشد.
چنانكه "نولدكه" (1) ميگويد: نجباء ايران آن مايه حس وطن پرستي و آن اندازه وظيفه شناسي كه در برابر سپاه اسكندر از خود‌ نشان دادند در مقابل اعراب ابراز نكردند.
در ميان عوامل متعددي كه موجب فروپاشيدگي دولت ساساني گشت يكي ميتوان به ادغام دين با دستگاه حكومتي اشاره نمود كه به علت فساد دستگاه حكومتي و بي توجهي به خواستهاي جامعه و فاصله ي وسيع طبقاتي، مردم از دين و حكومت سرخورده و در جستجوي مرام و مكتب ديگري بودند كه بتواند پاسخگوي نيازهاي آنان باشد. لذا آنچنان كه بايد جامعه با تمام نيرو در مقابل سپاه اعراب ايستادگي نكرد و اين عامل زمينه ي شكست امپراتوري ساساني را فراهم آورد و ميتوان اين شكست را در نارضايتي عظيم توده هاي مردم از حكومت و دين نيز جستجو نمود. افزون بر فساد اخلاقي و سياسي و وضعيت نامناسب اقتصادي و جنگ هاي مكرر با مدعيان قدرت و جنگهاي طولاني با امپراتوري روم، روحانيون زردشتي نيز در امور مملكتي بخصوص در امور اجرايي دخالت كرده و با جمع كردن مال و ثروت و در قبضه گرفتن املاك كشور، بدون پرداخت ماليات، موجب نارضايتي شده بودند. راه برون رفت اجتماعي براي طبقات زيرين جامعه نيز به كلي مسدود بود و ساختار جامعه در عصر ساساني، جامعه را به طبقات تغييرناپذير تبديل ساخته بود، يعني در جامعه ساساني هر فرد و خانواده را مقامي و جايي بود و كسي نميتوانست خود را از طبقه ي خويش فراتر ببرد. عواملي كه منجر به سقوط دولت ساساني شد بيشتر داخلي بود تا جنگ با اعراب. جنگ با اعراب تنها آن را تسريع كرد و از هم پاشيدگي را بيشتر نمايان ساخت.
اعراب در شرايطي وارد ايران شدند كه ساكنان شبه جزيره عربستان از حد حكومت قبيله اي و مناسبات عشيره اي فراتر نرفته بودند و اعراب از امور كشاورزي آگاهي چنداني نداشتند، در حالي كه امپراتوري بزرگ ايران آن روز در تمامي زمينه هاي اجتماعي، از علم تا هنر پيشرفتهاي چشمگيري داشته و از تمدن پيشرفته اي در آن روزگار برخوردار بوده است و اين واقعيت كه ايران در عصر ساساني به اعتلاي نسبي فرهنگي و علمي روزگار خود دست يافته بود، انكارناپذير است. اين انسان غارت زده و شكست خورده در هر زمينه اي از علم تا هنر، تبديل به موجودي اسير در چنبره ي بربريت و نگرش حاكمان جديد گرديد. فرهنگي را كه به ارمغان آوردند در ابتدايي ترين سطح روابط جامعه ي متمدن آن روزگار بود. اين عدم تجانس فرهنگي، تاروپود حوزه هاي مختلف انديشه را دربرگرفت و تا حدود 2 تا سه قرن خاموشي مطلق همه جا را فرا گرفت.
"تا دو قرن سكوت هراس انگيز بر سراسر ايران حاكم بود و زبان رسمي دولتي زبان عربي گرديد و اگر چه زبانهاي پهلوي و سغدي و دري و خوارزمي در دستگاه دولتي صحبت نميشدند اما نزد عامه همچنان مورد‌ استفاده بودند. اما به هر روي از زماني كه حكومت ايران به دست تازيان افتاد زبان ايران نيز زبون تازيان گشت. ديگر نه در دستگاه فرمانروايان به كار ميآمد و نه در كار دين سودي داشت. در نشر و ترويج آن نيز اهتمامي نميرفت. و ناچار هر روز از قدر و اهميت آن ميكاست و زبان پهلوي اندك اندك منحصر به موبدان و بهدينان گشت. اگر كتابي نيز نوشته ميشد به همين زبان بود اما از بس خط آن دشوار بود اندك اندك نوشتن آن نيز منسوخ گشت."(2) در طول اين دگرگونيهاي اجتماعي و از هم پاشيدگي بنيادي عقيدتي و فرو ريختن عواطف انساني، بسياري از عوامل معنوي انديشه، دچار ايستايي شده و سمت و سويي ديگر پيدا كرده بودند و به سبب فرو ريختن باورهاي ذهني و ارزشهاي انساني، زيربناي انديشه ي جامعه نيز دگرگون و اندك اندك رنگ ديگر يافت.
عناصر و عواملي كه توسط انگيزه ي خلاق مورد توجه قرار ميگيرند و باعث ميشوند كه حس زيبايي شناسي به درجه اي از رشد برسد، تا احساس و تصوير بياني انديشه بتواند از آنها در توليد فكري سود‌ جويد، در كنش و واكنش يا تاثير از يك رابطه ي متقابل در برخورد با عوامل بيرون از ذهن شكل ميگيرند. عوامل اكتسابي از لحاظ پرورش انگيزه خلاق ميتوانند به بالندگي فكر كمك كنند و بلوغ عاطفي انسان را رشد داده و درگذر خلاقيت آن را به سوي انديشه هاي زيبا و رابطه هاي معنوي كه زيربناي روابط‌ انساني است رهنما شوند.
اما با شرايط و دگرگوني كه حاصل شده بود، ساختار مناسبات جامعه تصويري از نابرابري و كژ آهنگي در برابر انديشه هاي معنوي جامعه بوده و تمامي هنرها از دايره هاي فعال بودن خارج شده و در تمامي زمينه ها دريافتهاي اجتماعي دربرگيرنده بازتاب ذهنيتي مذهبي بود كه نه قطره قطره بلكه سيل آسا در ابعاد گسترده اي تمامي بنيادهاي فكري و معنوي جامعه را از جا كنده و خود جايگزين آن شده بود.
ارائه ي مفاهيم و تصوير پردازيهاي زيباي هنرمندانه، محيط مناسب و امكانات خود را ميخواهد و در چنان زمانه اي كه ارزشهاي فرهنگي مدنظر نيست، چگونه ميشود به ارائه ي مفاهيم و توصيف زيباييها پرداخت؛ بي آنكه پيوندي با مسائل مذهبي نداشته باشند، آن هم در حد برآوردن نيازهاي ديني و پاسخگويي در قالبي مذهبي كه محتواي مناسبات بياني اجتماع را تشكيل ميداد. در مضمونهاي ادبي و پديده هاي فرهنگي به دفعات شاهد تجليات هنرمندانه ي شاعري در اين زمينه هستيم و تاريخ و هنر و ادبيات ما، با درد و رنج و محروميت از هنر، با استبداد حكام زمانه نيز پيوند خورده است. شرايط رشد هنرها بعد از حمله ي اعراب به مسير ديگري افتاد و از مسير طبيعي خود دور شد. و چون هنرها آزاد‌ نبودند پس امكان رشد طبيعي را نيز فاقد بودند و چون تحولي انجام نپذيرفت تنوعي در سبك، (چه در موسيقي، نقاشي، ادبيات) نيز به وجود نيامد. مضمون ترانه لطيف و اميدبخش و پرشور عاميانه،‌ تصويرگر مسائل مذهبي، توصيف و مدح امامان شيعه شد و با نواهاي محزون به صورت نوحه، كه بيانگر ستم و ظلم هايي كه به خاندان پيامبر رفته بود اجرا ميشد.
"فرمانروايان ايران اسلامي در آغاز براي رهايي از استيلاي عرب، برانگيختن غرور ملي ايرانيان را لازم ميشمردند، و شاعران مداح را در دربارهاي خود گرد ميآوردند و به وسيله آنان در جامعه ندا درميدادند كه اينان بازمانده و يا بازآورنده عظمت از كف رفته ايرانند. پس جلال و شكوه اميران موضوع اصلي قصايد شد. ولي از قرن نهم به بعد چون دين و خصوصا مذهب شيعه، براي تحكيم حكومت لازم افتاد، ستايش رهبران مذهب شيعه تدريجا جايگزين مدح اميران شد. البته پيش از قرن نهم برخي قصيده هاي ديني نيز سروده شده اند، چنانكه كسائي مروزي، در اواخر قرن چهارم هجري، به مدح ديني همت گماشت و پس از او هم بسياري از شاعران قطعه هايي مخصوصا به "قافيه الف" سرودند و در آغاز ديوان خود آوردند." (3)
در تاريخ عالم آراي عباسي آمده است كه: محتشم كاشاني به مدح شاه تهماسب صفوي پرداخت، اما شاه مدح او را خوش ندانست، و خواستار مدح امامان شد!
مدح ديني تا جايي رونق يافت، كه شاعري به نام ملاثاني، چون شعري در مدح علي بن ابي طالب گفت، هم وزن خود از شاه عباس اول طلا گرفت!
دربار ساماني نيز رودكي را غرق نعمت كرد، چنان كه به قول نظامي عروضي، وي چهارصد شتر زير بنه داشت. مسعود غزنوي به هنگام ورود به غزنين به هر يك از شاعران ستايشگر خود، بيست هزار درهم و به عنصري و زينتي پنجاه هزار درهم بخشيد. در ركاب عنصري چهار صد غلام حركت ميكردند. محمود غزنوي در برابر هر يك از قصيده هاي غضايري هزار سكه طلا به او ميپرداخت و به ناصرالدين چغاني براي يك قصيده بيست و چهار اسب پاداش داده شد!
موضوع مدح هر چه باشد، با تملق و اغراق همراه است و شاعر براي خوش آمدن شخص مورد مدح به شكلي غلوآميز او را ميستايد و مورد چاپلوسي قرار ميدهد و طبيعي است هنري كه براي مداحي و تبليغ آفريده شود از واقعيت دور ميشود.
شناخت فلسفي در زندگي انسان اهميت بسزا و تعيين كننده اي دارد، زيرا از يك سو راهنماي عمل انساني است و از سوي ديگر علم و هنر را هدايت ميكند، و افراد بر مبناي بينش خود روش زندگي خويش را برميگزينند و به فعاليت ميپردازند و دانشمندان و هنرمندان نيز به تناسب جهان بيني و درك خويش به پيرامون خود‌ مينگرند و حوادث را توجيه ميكنند.
نگرش نقادانه به مناسبات اجتماعي مرزهاي انديشه هنرمند را گسترش ميدهد و او را از تنگناي طبقه و جامعه خود فراتر ميبرد و با واقعيت هاي اجتماعي زمان خود آشنا ميسازد. اما هنگامي كه بينش هنرمند، دچار انحراف شود آگاه يا ناخودآگاه واقعيت دگرگون شده و قلب ميگردد.
آن چنان كه در كتابهاي تاريخ گذشتگان خوانده ايم، هنرها و بخصوص موسيقي در فرهنگ كهن ايران از اهميت شايسته اي برخوردار بوده اند و اكثر مذاهب باستاني از اين هنر در مراسم مذهبي و نيايش استفاده ميكرده اند. اما موسيقي از نظر متشرعين و فقها مذموم و در زمره گناهان كبيره شمرده ميشد، و به علت ممنوعيت ديني و نبودن شرايط رشد براي موسيقي اين هنر مورد بي توجهي قرار گرفت و عوامل انساني هنر موسيقي از آهنگساز يا نوازنده امكان فعاليت و رشد آزادانه را نداشتند، و به حكم اجبار نيز نميتوانسته اند تمايلات و عواطف زيباي انساني خود را هم در بند و مهار كنند، لذا در پاسخگويي به غريزه و نيازهاي انساني خويش، موسيقي اي با قالبي مشخص آغاز به رشد نمود كه آن را در بخش موسيقي مذهبي ميتوان طبقه بندي نمود كه در دستگاههاي ساقي نامه و مثنوي كه هر دو وزني سنگين دارند ساخته شد و آن موسيقي عارفان و صوفيان است كه خود تحول فكري و فلسفي بود كه از قرن دوم در ايران رو به رشد نهاد. كوتاه سخن آنكه در برابر چماق تكفير متشرعين عليه موسيقي و ساير هنرها، صوفيان كه خود ديدگاه مشخصي را از نظر فلسفي دارا بودند توانستند از طريق سماع از اين هنر سود جويند.
انديشه زماني به وجود‌ ميآيد كه مورد‌ نياز باشد و زماني كه اميال و آرزوها زاده ميشوند، خود به عنوان بخشي از واقعيت و نيروي محركه، جامعه را به تكاپو واميدارند. پس افتادن انديشه يا يك سويه بودن نظر و يا دوام پيدا كردن انديشه هايي در يك جامعه، گوياي تسلط و نفوذ روزافزون جهان بيني غالب در برخورد ‌با ساختار جهان بيني جامعه ي مغلوب ميباشد و آهسته آهسته جاي آن را ميگيرد و در تمامي ابعاد جامعه خود‌ اصل ميگردد و مبناي داوري خرد قرار ميگيرد. انديشه انسان نمودار مجموع روابط اجتماعي است، از اين جهت در محور اين نوع تفكر، اعمال موجه جلوه داده ميشوند و مورد ‌تحسين و تمجيد نيز قرار ميگيرند.
عامل اصلي تعيين كننده ي شخصيت، محيط اجتماعي فرد ‌است و محيط طبيعي عاملي فرعي و نقش سطحي و ناچيزي را ايفا ميكند، همچنان كه عوامل جسمي نيز به تنهايي و بدون همراهي محيط اجتماعي، در تكامل شخصيت نقشي تعيين كننده ندارند. لذا انديشه زمينه ي شناخت همه ي فعاليتهاي انساني است و در حكم ماده ي خامي است كه اوضاع و احوال اجتماعي بدان شكل و نظم ميدهد، و امكانات نامحدودي دارد و براي قبول صورتهاي بي شماري آماده است. و اين محيط اجتماعي است كه بخشي از امكانات را مورد پرورش قرار ميدهد و سير حركت و جريانهاي اجتماعي است كه به يكي ادراكات علمي، و خرافات را موضوع ادراكات ديگري قرار ميدهد، يكي را اسير قدرت و جاه طلبي و ديگري را گرفتار عاطفه و محبت ميگرداند. با بررسي ساختار انديشه اجتماعي ميتوان عمق، گسترش و تسلط دين سالاري را در مسائل روزمره اجتماعي، از علم تا هنر، از ادبيات تا فلسفه را باز شناخت كه بيانگر استقرار و سلطه ي انديشه ي صاحبان جهان بيني جديدي بود كه تمامي حوزه هاي مختلف انديشه را دربرگرفته بود.
به صحرا شدم، عشق باريده بود، و زمين تر شده
چنان كه پاي مرد به گلزار فرو شود،
پاي من به عشق فرو ميشد.
(بايزيد بسطامي)
دگرگوني عميقي در افكار فلسفي فرهنگي از قرن دوم به بعد در جامعه به وجود آمد كه تمامي ارزشهاي موجود و حاكم در جامعه را به لرزه انداخت. تلاش مردم آزاده اي كه خود را از عالم نمود به بود و رسيدن به خودآگاهي مذهبي و استقلال فكري و در غايت رسيدن به آگاهي ملي را وجهه انديشه ي خود ساخته بودند مشاهده ميكنيم كه به همراه خود تحولات عميق اجتماعي بزرگي را به وجود آوردند. كه از جمله ميتوان به بايزيد بسطامي در اوايل قرن سوم و جنيد نهاوندي (بغدادي) در اواخر قرن سوم و منصور حلاج كه در اواسط اين قرن متولد و در اوايل قرن چهارم (309 هجري) كشته شد، و از درخشانترين چهره هاي قرن سوم ميباشند‌ اشاره نمود. در قرن سوم هجري تصوف به رشد قابل توجهي دست يافت و با چهره اي عريان تر نسبت به قرن دوم به بيان نظريات خويش پرداخت. ديگر در اين زمان صوفي متعبد و زاهد نيست و به خاطر رسيدن به بهشت عشق نميورزد، او وحدت و كمال انساني را غايت مراد خود ميشمارد.
مقدار هر مردي در فهم خويش بر مقدار نزديكي دل او بود بخدايي.
"بايزيد بسطامي"
اما سخن گفتن آشكارا يعني همانا به كام شير رفتن و نتيجتا تهديد به تكفير و مرگ بود‌، و صاحب سخن يا اثر با خطرات جدي‌ روبرو بود. چنان كه در مورد حلاج در سال 922 ميلادي "جمعي از علماي ظاهر مانند محمدبن داوود و امثال او بر او متغير شدند و خليفه وقت معتصم را خبر دادند‌ كه منصور "انالحق" ميزند تا آنكه حامد بن عباس (كه وزير بود) قاضي بغداد را كه ابوعمر محمدبن يوسف بود با ديگر علما حاضر ساخت و علما به مجرد امر وزير به اباحه خون حسين محضر نوشتند و مضمون را به عرض خليفه رسانيدند. بعد از دو روز حكم شد كه دو هزار تازيانه بر او بزنند اگر بميرد فبها والا سر او را از بدن جدا سازند." (4) آنگاه:
"چون بر سر دار شد . . . هر كس سنگي ميانداخت . . . پس دستش بريدند . . . پاهايش را بريدند . . . پس چشمهايش را كندند. فغان از مردم بلند شد. عده اي گريه ميكردند، عده اي ديگر سنگ ميانداختند . . . پس خواستند كه زبانش را ببرند. . . گوش و بيني او را هم بريدند. . . در ميان سر بريدن تبسمي كرد و جان داد." (5)
اما آنچه را كه ميتوان با جرأت بيان كرد آن است كه تسلط هاي سياسي ــ‌ نظامي قدرتهاي مهاجم بر ايران، با خود تسلط فرهنگي را دربر نداشته است و همين امر كه پس از گذراندن و پشت سر گذاشتن حملات اقوام مهاجم چون يونانيان، اعراب و مغولان، ايرانيان به زبان و فرهنگ خود سخن ميگويند گواه اين حقيقت تاريخي است كه دامنه ي سيطره بيگانگان از محدوده ي نظامي ــ‌ سياسي فراتر نرفته است، و مردم ما طي اين دورانهاي سخت و پرتنش تاريخي، زبان و فرهنگ خويش را از نفوذ مهاجمين بيگانه حفظ كرده و مصون نگاه داشته اند.
در تاريخ بلخ نقل شده است كه: "مسلم باهلي" سردار معروف حجاج چندين هزار نفر از مردم خراسان و ماوراء النهر را كشت و در يكي از جنگها به سبب سوگندي كه خورده بود آنقدر از ايرانيان كشت كه به تمام معني كلمه از خون آنها آسياب روان گردانيد، گندم آرد‌ كرد، و از آن آرد نان پخته، تناول كرد. زنها و دخترهاي آنها را در حضور آنها به لشكر عرب قسمت كرد. (6)
گروهي مانند مغولان بدون در نظر گرفتن ماهيت اقليمي، و نژادي، و فرهنگي مكانهاي مورد‌ حمله، كار خود را ميكردند كه انتقادي بر آنان روا نيست، چرا كه براي آنان فرقي نميكرد كه در كجا و با چه كسي روبرو و در جنگ هستند، اما اعراب به واسطه ي سلطه ي متمادي سلسله هاي ساسانيان و قبل از آن همواره كينه ي ايرانيان را به دل داشته و منتظر فرصتي بودند كه چاره ي اين مردم را تمام و كمال انجام دهند. نوشته اند كه وقتي "قتيبه بن مسلم" سردار‌ ديگر حجاج به خوارزم رفت و آن را تسخير كرد، "هر كس را كه خط خوارزمي مينوشت و از تاريخ و علوم و اخبار گذشته آگاهي داشت از دم تيغ گذراند، و موبدان و هيربدان قوم را يكسر هلاك نمود و كتابهايشان همه بسوزانيد و تباه كرد تا آنكه رفته رفته مردم از خط و كتابت بي بهره گشته و اخبار آنان فراموش شده و از ميان رفت." (7) آنچه كه از بررسي تاريخ برميآيد اين است كه عربها هم از آغاز، شايد براي آنكه از آسيب ايرانيان در امان بمانند، درصدد برآمدند زبانها و لهجه هاي رايج ايرانيان را از ميان بردارند، چرا كه با زبان پارسي آشنا نبوده و تنها زبان عربي را لازم ميدانستند و براي مقاصد خود از آن استفاده ميكردند و به همين سبب در هر جايي از شهرهاي ايران كه به كتاب و كتابخانه، خط و زبان برميخوردند، سخت به مخالفت برميخاستند و تمامي را از ميان برميداشتند و براي از ميان بردن زبان و خط و فرهنگ ايران به جد كوشش ميكردند.
حجاج طبق نظر مورخين اسلامي، ايرانياني را كه شعرهاي ملي و ميهني ميسرودند و از دليري و پايداري ايرانيان حماسه ميساختند، مورد شكنجه و كشتار قرار ميداد و در نهايت خوانندگان اين گونه اشعار را گردن ميزد:
"در زندان حجاج چند‌ هزار كس محبوس بوده اند، حجاج دستور داد تا ايشان را آب آميخته با نمك و آهك دادند و به جاي طعام، سرگين آميخته با گميز (مدفوع خر)." (8)
در چنين شرايط نابسامان كه از وحشت و درد و غم مملو بود ايرانيان مبارزات خود را پي گرفتند. هر چند ابتدا شعله ها كم سو و ضعيف بود و يكي پس از ديگري به خاموشي ميگراييدند، ليكن در گذر ايام و در مقابل بادهاي تند، مقاوم گشته و شعله هاي خود را به اقصي نقاط ايران تاباندند، و هيچ فرصتي را در راه واژگون ساختن دستگاه خلافت از دست نميدادند.
به هر حال تسخير كامل ايران براي اعراب خيلي گرانتر از آن تمام شد كه هزار سال پيش از آن براي اسكندر تمام شده بود و ناگفته نماند كه اثرات اين غلبه نيز به همان اندازه با دوام تر و قويتر از تاثير حمله ي يونانيان به ايران بود. چه تمدن يوناني نشانه هايي به مراتب سطحي تر و كم رنگ از خود در جامعه به جاي گذاشت در صورتي كه تسلط و غلبه ي اعراب و اسلام تا ژرفاي تمدن و فرهنگ ايراني نفوذ پيدا كرد و آن را به صورتي ديگر درآورد، و نحوه ي انديشيدن، سنت ها و ارزشها را دگرگون نمود، و خرد بر مبناي انديشه ي ديني به داوري در زندگي پرداخت و مايه ي تفكر و انديشه ي فرهنگي با درون مايه ي جديدي درآميخته شد و سرنوشت ايران در قرنهاي بعد را به گونه اي ديگر رقم زد.

هنوز جراحت حمله ي تازيان بر پيكر تمدن ايران بهبود‌ نيافته و قامت را راست نكرده بود كه، قوم وحشي و بيابانگرد مغول از شرق به سوي ايران حمله ور شد. دسون (D, Hosson) تاريخ نويس معروف كه مشهورترين و جامع ترين تاريخ مغول را تأليف كرده است در اين مورد مينويسد:
اگر كتابها و اسناد ساير مورخين كشورهاي ديگر در مورد بيرحمي و خونخواري قوم مغول مشابه و يكسان نبود، پذيرفتن مطالب مورخين شرقي كه در اين باب نگاشته شده است، مشكل مينمود، ولي گواهي و شهادتي كه تاريخ نويسان غربي نيز از سفاكي و بيرحمي اين قوم داده و شرحي كه در اين باب از ايشان نقل كرده اند كاملا با مستندات و نوشته هاي مورخين شرقي يكسان است و مطابقت دارد.
مورخ مشهور اسلام، "عزالدين بن الاثير" كه در زمان حمله و استيلاي مغولان بر كشورهاي شرقي در موصل و الجزيره ميزيسته و كتاب معروف خود "كامل التواريخ" را دو سال پيش از مرگ خويش يعني در سال 628، به پايان رسانده است در شرح اين واقعه چنين مينويسد:
. . . شايد مردم ديگر مثل اين حادثه را تا انقراض عالم نبينند. يأجوج و مأجوج و دجال لااقل بر اتباع خود ابقا ميكنند و مخالفان را از ميان برميدارند ولي اين جماعت بر هيچ كس رحم نياوردند، زنان و مردان و كودكان را كشتند و شكم هاي حاملگان را دريدند و اطفال جنين را نيز به قتل آوردند، انالله و انا اليه راجعون ولاحول ولا قوه الابالله العلي العظيم، در كمتر از يك سال بيشتر مردم اين نواحي را كشتند و بجز معدودي كه پاي فرار داشتند كسي از دم تيغ ايشان به سلامت نجست و اين از نوادر وقايعي است كه مثل آن شنيده نشده است. تمام اين اتفاقات به سرعتي كه برابر با مقدار عبور ميشد انجام پذيرفت.
اين طايفه به آذوقه و سيورسات و مدد محتاج نبوده اند، چه اغنام و گاو و گوسفند و حيوانات خود را با خود ميبردند و از گوشت آنها تغذيه ميكردند، و اسبان ايشان زمين را با سم خود ميكوبيدند و ريشه ي نباتات را ميخورده و از جو بويي نبرده بودند و به اين ترتيب وقتي كه به منزلي ميرسيدند به هيچ چيز احتياج نداشتند، و ديانت ايشان مبني بود بر پرستش آفتاب در موقع طلوع و حلال شمردن همه چيز، گوشت جميع حيوانات حتي سگ و خوك را ميخوردند. نكاح نيز در ميان ايشان معمول نبود بلكه چند مرد با يك زن هم بستر ميشدند و وقتي كه فرزندي از او به وجود ميآمد پدر او معلوم نبود . . .
ماتيو پاريس Matthew Paris از تاريخ نويسان نيمه اول قرن سيزدهم ميلادي كه همزمان با اين حادثه و در سال 1230 ميلادي (637ــ638 هـ) ميزيسته چنين نقل ميكند: در اين سال طايفه اي ملعون از نژاد اهريمن يعني سپاه فراوان تاتار مساكن كوهستاني خود را رها كرده و از معابر جبال قفقاز گذشتند و مثل سكنه ي بدكار دوزخ ملخ وار روي زمين را فرا گرفتند و دامنه ي خرابكاري خود را به نواحي شرقي اروپا نيز كشاندند و آن را به صورت بيابان درآورده مردم آن را در خون و آتش فرو كردند. (مغولان تا لهستان پيش رفته و تمامي اروپاي شرق را از دم تيغ خود گذراندند)
وي مينويسد پس از آنكه مغولان بر كشورهاي اسلامي دست يافتند، باغها را با خاك يكسان كردند و شهري و دهقاني را از دم تيغ گذراندند. اگر اتفاقا بر بعضي بيگناهان رحمت ميآوردند، ايشان را به بدترين وضع به بندگي به كار ميگرفتند و آنان را وا ميداشتند كه عليه نزديكان و همسايگان خود در صفوف اول اردوي مغول بجنگند.
حمله چنگيزخان به ايران نتيجه ي عمل سفيهانه ي سلطان محمد خوارزمشاه بود. يكي از نزديكان وي به نام غايرخان، گروه زيادي از تجار مغول را (بين 450 و 500 نفر) كه به قصد‌ ماوراءلنهر در حركت بودند، به طمع مال بكشت. به استثناي يك نفر كه فرار كرد و جان به سلامت در برد، و جريان واقعه را براي چنگيز شرح داد. چنگيز تسليم غايرخان را از سلطان محمد درخواست كرد و وي زير بار اين تكليف نرفت و نه تنها درخواست وي را نپذيرفت بلكه فرستادگان بعدي وي را نيز كشت! با اين عمل نابخردانه سيل هجوم مغول به طرف ايران آغاز شد . . . اما به درستي معلوم نيست كه چنگيزخان به قصد خونخواهي تجار مغول و انتقام از سلطان محمد دست به اين حمله زده و اين عمل تنها به معناي گوشمالي سلطان محمد بوده يا اينكه اگر سلطان محمد اين حركت را انجام نميداد، خواهي نخواهي وي سوداي حمله و جهانگيري را در سر ميپرورانده و اين كشتار توسط سلطان محمد تنها بهانه اي بوده تا كار را يكسره كند. . . . به نظر ميآيد كه اگر چنگيز قصد جهانگيري و حمله به ديگر ممالك را نداشت احتياجي بدان نبود كه سپاه وي پشت دروازه هاي لهستان هم ديده شود . . .!
يكي از مهمترين افت هاي تاريخي ناشي از ضربه اي بود كه به دنبال هجوم و تسلط مغول بر ايران وارد شد. غالب شدن سپاهيان مغول بر سرزمين هاي اسلام، يادآور حملات اعراب به سرزمين هاي دو امپراتوري بزرگ آن زمان يعني ساسانيان و روم در قرن هفتم ميلادي بود كه هر دو از تمدن پيشرفته تري نسبت به اعراب برخوردار بودند. ولي به سادگي در مقابل سپاهيان چادرنشين و دام دار عرب شكست خوردند. مغولان نيز در قرن هفتم هجري در عصر چادرنشيني و دام داري ميزيستند و توانستند سرزمين پهناور اسلامي را كه ميراث دار تمدن بزرگ پيشين ايران و روم بود شكست دهند و بر آن غلبه كنند.
پديده شكست تمدن هاي شهرنشين و ساكن در برابر اقوام كوچنده بارها در تاريخ ايران و جهان تكرار شده است، دلايل عمده اين شكست را ميتوان در ضعف اقتصادي، فساد سياسي و اوضاع به هم ريخته اجتماعي. . . اين تمدنها دانست. به عنوان مثال امپراتوري روم با همه ي قدرت و شوكتش در قرن ششم ميلادي به تصرف قبايل ژرمن درآمد، امپراتوري مصر در قرن 17 پيش از ميلاد به تصرف نيروهاي دام دار كوچنده فلسطيني (هايكسوس) درآمد، تمدن يونان در قرن چهارم پيش از ميلاد به تصرف اقوام عقب مانده تر مقدوني درآمد و تمدن ساساني در قرن هفتم ميلادي مقهور قبايل چادرنشين و كوچنده اعراب گرديد. امپراتوري چين نيز بارها مورد حمله قبايل مغول قرار گرفت و شكست خورد و ديوار چين به منظور جلوگيري از حمله مغول به دورچين ساخته شده است.
و آخرين نمونه ي آن حمله افاغنه به ايران بود كه از نظر زندگي در شرايط دام داري و . .. بودند و به حكومت 220 ساله صفوي پايان دادند.
تاثيرات اين سه واقعه در روند ساختار فرهنگي، اجتماعي و سياسي جامعه غيرقابل انكار است چرا كه هر كدام از اين يورش ها با خود اثراتي را در پي داشته است و انديشه و معيار ذهني جديدي را براي داوري مسائل انساني و اجتماعي به وجود آوردند و تفكر را رنگي ديگر دادند كه از نفوذ انديشه ي آنان انباشته شده بود.
مناسبات اقتصادي ــ اجتماعي و نيازهاي تفكر فلسفي و فرآورده هاي خلاق ذهني در حيطه ي همين تسلط و نقل و انتقالات پيشاپيش تعيين شده بود و نياز به چالش هاي ذهني براي توليد بديل هاي بهتر و ممكن را محدود ــ‌ و ممنوع ميساخت.
خلاقيتهاي فكري و ذهني فراتر از رشد و فهم جامعه و شعور عمومي نيز محكوم به فنا بود، بويژه آنكه اگر نهادهاي قدرت در جامعه نيز از جمله دولت و دين با تحولات فكري به نحوي از انحاء در تضاد قرار ميگرفتند. فرهنگ ايراني متمركز بر مناسبات اقتصادي جامعه، دين و سياست است و روابط انسانهاي درون اين مجموعه بر مبناي انديشه و خرد جمعي استوار بوده است كه ناشي از همان دستاوردهاي مناسبات پيشين است كه بر بستر فرهنگي جامعه جريان داشته است.
و اينكه چرا ايران در عصر حاضر هنوز درگير مناقشات و مشكلات ناشي از حكومتهاي ديكتاتوري و خودكامگي هاست و با سقوط يك ديكتاتوري به دامن ديكتاتوري ديگري ميغلتد را بايد پديده اي چند‌ بعدي نگريست. دين سالاري، عوامل محيطي، عوامل اقتصادي، نابساماني اوضاع كشاورزي، خودكامگي ها و استبداد ديني ــ دولتي، تحول سرمايه داري در غرب و عدم رشد آن در ايران، و بويژه پيدايش استعمار در عصر حاضر را ميتوان از دلايل عدم رشد و توسعه ي ايران دانست و به تنهايي نميتوان به يكي از اين عوامل نقش بازدارنده داد. اما كداميك تداوم بيشتري در چرخه ي فرهنگي زندگي ايراني داشته و حاصل آن در ديگر زمينه ها نقش فعالانه اي ايفا نموده و مكمل اين وضعيت بوده به گمان من ميتوان آن را بيشتر به روند جريانهاي ذهني نسبت داد، چه هيچ پديده ي اجتماعي بدون نقش حضور انسان ممكن نميشود.
و رويدادهاي مثبت و منفي تاريخ همگي محصولي از انديشه و كردار متقابل ما انسانهاست.

منابع و ماخذ:
1ــ نوله كه، شرق شناس معروف آلماني 1931ــ1836
2ــ دو قرن سكوت، عبدالحسين زرين كوب ص 116
3ــ جامعه شناسي هنر، ا. ح. آريان پور ص 169
4ــ ديوان منصور حلاج، كتابخانه سنايي چاپ دوم ص 24
5ــ همانجا ‌ص 21ــ19
6ــ 20 مقاله ــ محمد قزويني ص 107، 108
7ــ آثار الباقيه ــ ابوريحان بيروني ص 35،36
8ــ هندوشاه ــ كتاب خود را به فارسي روان و شيريني در تاريخ خلفا تا زمان مستعصم آخرين خليفه عباسي نوشته است.