اندوه بي پايان در فرياد آفرينش

موسيقي ايراني کارنامه گذشته فرهنگي و معاني نمادين جمعي ما است. ممنوعيت ها و گسست هاي بي شماري را تجربه کرده است. موانعي که برخي از آنها تا به امروز نيز ادامه يافته اند و فضاي شکفتن را از آن گرفته اند. گسست هاي فرهنگي که باعث وقفه، کندي، و تغييرات ژرفي در هنر بوده اند و در روند رشد و شکل يابي فرمهاي هنري نيز تاثيرات پابرجايي داشته اند. دگرگونيهاي اجتماعي معمولا زمينه ساز نزول يا سقوط و يا صعود زيباشناسي ميشوند، گاه پيش آمد چنان است که هنري صعود ميکند و گاه به سختي به بند کشيده ميشود و توان نفس کشيدن ندارد.
تجلي زيباشناسي در آثار هنري بستگي به اهميت و کارکرد آن در جامعه، و در نتيجه بستگي به جايگاهي دارد که جامعه براي آن در زندگي اجتماعي قائل است.
نگاهي مختصر به موسيقي پس از انقلاب مشروطه و چگونگي روند آن خواهم داشت.
***
در جوامع يکدست و سنتي که قدمتي تاريخي دارند و ارزشهاي کهن در مناسبات اجتماعي آن حاکم هستند، در قرن اخير شکافهايي ايجاد شده و بسياري از بخشهاي فرهنگي آنان دچار تغييرات شده است. اين جوامع مورد هجوم عناصر فرهنگي غربي و ارزشهاي جديدي قرار گرفته اند که نتيجه ي روابط نزديکتر با غرب بوده است.
بيدار شدن از خواب کهن چند هزار ساله و نياز به فراگيري علوم مدرن و جذب ارزشهاي جديد از فرهنگهاي غربي، بخشي از ارزشهاي کهن را مورد ترديد و تغيير قرار داد و طبيعي بود که اين دگرگوني و تحول موافقان و مخالفاني نيز با خود به همراه داشت. چنانکه بدون شک در کشورهاي ديگري نيز که داراي ساختاري سنتي هستند، چون چين و ژاپن و يا کشورهاي عربي مانند مصر که بافتي شبيه جامعه ي ما را داراست چنين تغيير و تحولي مشابه جامعه ي ما نيز به وجود آمد. نسبت به تغيير ارزشهاي کهن و سنتي در اين جوامع شديدا مقاومت و ايستادگي شد و حتي در مکانهايي منجر به تغيير حکومتها و بگير و ببندهاي يک سويه گرديد.
اما اين خيابان يک طرفه مينمود. غرب صادرکننده ي تکنولوژي مدرن به همراه ارزشهاي نوين، و جوامع کهن و سنتي واردکننده اين ارزشهاي (مثبت و يا منفي) نوين بودند. جامعه ي جهاني با گذر و تاثير پذيرفتن از مقطع هاي مختلف تاريخي و بازنگري مجدد در کوله بار فرهنگي خود امروز زمينه هاي متفاوتي را در عرصه هاي مختلف با ديدگاههاي مختلف تجربه نموده، تا توانسته در علم و هنر بدين درجات نايل شود. حرکتهاي نوين اجتماعي در زمينه هاي متفاوت با خود نکات ويژه اي را حمل ميکنند که در آحاد مختلف جامعه رسوخ و نفوذ مييابند و باعث ميشوند شيوه هاي نوين تفکري در زمينه هاي فرهنگي عرضه شوند.
آزادي انديشه و ناهمگون بودن آن، و نبودن ممنوعيت ها در جوامع غربي ميدان را براي همه گونه خلاقيت و تجربه ممکن ساخته بدون آنکه بخشهاي مختلف هنري دچار سردرگمي شوند و در بخش ديگري تداخل نمايند يا اينکه جاي خود را به وسيله ي بخش ديگري اشغال شده بيابند. همه براي لذت هنري ارزشهاي خود را مييابند بي آنکه برچسب ابتذال، بي مايه و بازاري به ديگر بخشها اطلاق شود.
و در اين گذار طبيعي است که عناصري از فرهنگ که توان و قابليت ماندگاري دارند در اشکال متفاوت مجددا باززايي ميشوند و عناصري که بازدهي خود را از دست داده اند، يا به پس رانده ميشوند و يا به بوته ي فراموشي سپرده ميشوند. موسيقي ايراني نيز در بازنگري روند هنري خويش، مانند ساير عرصه هاي فرهنگي نياز به اين دگرگوني را حس نمود. آغاز اين روند و دگرگوني در موسيقي ايراني بازميگردد به انقلاب مشروطه و پس از آن و پذيرش نگرشهاي جديد که موسيقي ايراني را داراي سه بخش گرداند. بخش نخست سنت گرايان که تکرار و حفظ رديف نوازي را موسيقي ايراني دانستند، دوم گروهي که با درهم آميختن سنت و نوآوري و بهره گيري از موسيقي جهاني به کار خويش پرداختند. سوم کساني که در زمينه ي موسيقي روز آثاري (نه بي هدف و تفنني) را آفريدند. اما در کنار اين بخشها جريان ديگري نيز رشد نمود که هر سه گروه را تقريبا از ميدان به در کرده بود و آن موسيقي ساده و سطحي بود که از رسانه هاي عمومي پخش ميشد و از طرف عوام سريعا مورد پذيرش قرار ميگرفت. واکنش طبيعي دو گروه نخست در برابر اين موسيقي ساده و سطحي که طرفداران بيشتري پيدا نموده بود، در پيروي بي چون و چرا از سنت و رديف نوازي تجلي يافت.
سنت گرايي در ادامه حرکت خود تبديل به تحجرگرايي شد تا جايي که نسل بعدي در بخش نخست حاضر به پذيرش هيچگونه تغيير و تحولي در موسيقي ايراني نبودند. شايد آشکارترين تاثير اين ديدگاه نگرشي بود که بعدها عمده نگاه هنري موسيقي معاصر شد.
تاکيد شيفته وار به سبک موسيقي سنتي و رديف، کم و بيش آن را به انزوا کشانيد و نتوانست نيازهاي هنري دوستداران موسيقي را تامين سازد.
امروز که پس از گذشت چند قرن و چند دهه به موسيقي ايراني نگاه ميکنيم، آنچه را که بايد تازه و نو بيابيم، همچنان کهنه مينمايد و بوي کهنگي به گريزت واميدارد. يکي از مهمترين علل رکود نسبي موسيقي ايراني را در نوع نگرش و ذهنيت آهنگساز و ترانه سرا بايد دانست.
چرا ميگويم آهنگساز و ترانه سرا از علل رکود نسبي موسيقي ميتوانند باشند، به اين دليل که اگر بينش و آگاهي هاي اين دو که در ساخت موسيقي آوازي با هم شرکت دارند محدود و در حصارهاي تنگ و بسته ي سنت گرفتار باشد، حاصل ناگزير چيزي خواهد بود که هست. ناآشنا به زبان امروز هنر و بي توجه به نيازهاي جامعه، اين گروه قصه هاي کهن خويش را ساليان درازيست که تکرار و ستايش ميکند. و مدام اين چرخه بر موسيقي ايراني گشته است و گسست هاي بيشمار ديگر . . .
به علت ديدگاه مذهبي حاکم در طول تاريخ ايران، هنرها بويژه نقاشي، مجسمه سازي و موسيقي ممنوع و کار در اين رشته ها (موسيقي ـ نقاشي) اگر هم به شکلي محدود انجام پذيرفت بيشتر براي رفع نيازهاي ديني بوده است. مثلا از نقاشي براي کشيدن شمايل قديسين مذهبي و يا از نوعي موسيقي براي خواندن اشعار مذهبي در نوحه و تعزيه ها و موسيقي عرفاني استفاده ميشده است.
مجسمه سازي به علت صورت سازي که در اسلام حرام است مطلقا مورد توجه قرار نگرفت. و در همين واديست که نمايندگان موسيقي ايراني که متعلق به لايه هاي سنتي اجتماعي و از مروجان موسيقي مذهبي بوده اند آن را اشاعه دادند و ديدگاه آنان در جاي جاي اين ساختار ديده ميشود که در محدوده ي بينش اجتماعي شان بوده است.
آفريدن همواره از نيازهاي انساني است و هيچ ملتي نميتواند بدون آفرينش هنري به زندگي فرهنگي خود ادامه دهد و انسان در طول زمان توانسته است به وسيله ي آن سختي هاي زندگي را بر خود هموار سازد و موجبات آرامش خاطر خويش را فراهم سازد. اما آنچه دشوار مينمايد آن است که چگونه هنرمند ميتواند بياموزد و با سنجش دستاوردهاي نسل هاي پيشين، بازتاب هنر امروز باشد.
طبيعي است که هنر از باورهاي جمعي فرهنگي بارور و آفريده ميشود و مراحل تکاملي خود را در جوامع مختلف به شکل هاي متفاوت طي مينمايد و گاه بر صدر مينشيند و زماني ديگر در پايين ترين جاي ممکن. گاه آزادانه در پرواز و زماني ديگر محبوس در قفس. گاه دستاويزي براي بقاي قدر قدرتي و گاهي پيام رسان آزادي و مرهمي بر درد مردم. تاريخ به دفعات شاهد شکل گيري و از بين رفتن قدرتهاي بزرگ و کوچک بوده است، ولي هنر از هر ديدگاهي هم که بدان نگريسته شود توانسته در طي اين همه زمان به زندگي خود ادامه دهد و نگاه زيباشناسانه و بار فرهنگي خود را با آفريدن براي آيندگان به يادگار بگذارد و منبعي باشد براي آيندگان که آنان نيز از آن بنوشند و سيراب شوند و بر آن بيفزايند.
موسيقي ايراني خاموشي طولاني را تجربه کرده است، که با آموزش و تجربه هاي دو سويه شنونده و موسيقيدان بايد برطرف شود. موفقيت و کاميابي هاي انسان متمدن امروز، ناشي از غلبه ي او بر جهل و شناخت کاستي ها و دست يابي به مناسبات جديد است که روابط و ساختار جامعه را بر مبناي خرد و عقل گرايي شکل داده است، لذا در چنين اوضاع و شرايطي زمينه ي رشد هنري فراهم ميشود و هنرمند ميتواند حداقل با آسايش خاطر به آفرينش بپردازد.
در جامعه اي که از نظر بافت اجتماعي داراي ديدگاهي مخالف هنر و از نظر ساختار، برخوردي دائمي بين بودن و نبودن ها و بايد و نبايدها را شکل ميدهد و گسست ايجاد مينمايد، هنر نميتواند رشد يابد. اگر هم هنري آفريده ميشود بيشتر براي بيان حالات همان ديدگاه بودن ها و بايدهاست که ساخته ميشود. در طي قرنهاي گذشته نيز هنر در ايران هيچگاه بيان خواست يک طبقه ي اجتماعي نبوده است و هيچ گروهي در جامعه امکان استفاده از هنر را به عنوان بيان نياز و حالات دروني نداشته است. از اين جهت گسستگي ميان هنر و جامعه مشهودتر از پيوند آنهاست. آنچه را گسست و سنت ناميده ام، جبرا اوضاع و احوال کلي زندگاني و کار هنرمندان ايراني را از شکوفايي تهي کرد. مستقيم ترين نتايج اين بحران در طول زمان فقدان ميراث هنري ارزنده و آموزش هنري بود که کم و بيش زمينه ي به پس راندن اين هنر را فراهم ساخت و سکوتي طولاني را حاکم نمود.
موسيقي نتوانست همپاي ساير عرصه هاي هنري در تحولات پس از مشروطه پاسخگوي نيازهاي هنري اجتماعي معاصر ايران باشد و با ديگر زمينه هاي فرهنگي هنري، مانند شعر و داستان نويسي همگام نبود. ادبيات سريعتر از ديگر عرصه هاي هنري متحول شد و بعدها هنرهاي تجسمي و نقاشي به اين روند پيوستند و سرانجام نوبت به دگرگوني در تئاتر رسد. براي ايجاد تحول در موسيقي، جامعه ي ما نه تنها به نوازنده و آهنگساز نيازمند است، بلکه بيش از هر چيز ديگري نياز به آگاهي و شناخت جامعه در اين زمينه دارد. چرا که موسيقي و يا هر هنر ديگري مستلزم زيست دو جانبه ارتباط بين خلاقيت و مصرف کننده ي هنر ميباشد. مشکلي که "نيما" با آن آنچنان روبرو نبود. درک شعر براي شنونده و يا خواننده ساده تر است. با زبان او با وي سخن گفته ميشود، هر چند که در ابتدا بخشي از جامعه و گروهي از شاعران قافيه پرداز از اين تحول حمايت نکردند اما زمينه ي فرهنگي، آماده ي تحول در ادبيات بود و گروههاي پيشرو که به جستجوي راهکارهاي مناسب براي بيان خلاقيتهاي خود بودند به اين حرکت پيوستند. ميماند مسئله سنتي و غيرسنتي در موسيقي که همانندش را در ادبيات شعري ميتوان به شعر کهنه و نو تعبير کرد، و در واقع قلم ابزاري بيش براي نوشتن نيست. و ساز نيز وسيله است براي اجراي موسيقي نوشته شده.
تحول در موسيقي ايراني بستگي به بينش اجتماعي و آگاهي هاي هنري دو بخش موسيقيدان، (آهنگساز) و شنونده دارد، تا از کدام بينش برخوردار باشي و از کدام خاستگاه اجتماعي برخاسته باشي و نيازت چه باشد.
هنرمند جستجوگر زماني که محدوديت ها را در کار هنري خويش بازشناخت ديگر نميتواند بر آن ها چشم فرو بندد. شناخت محدوديتها خود ابزاري ست که هنرمند را در آفرينش آثار هنري ارزنده به گونه اي ياري ميدهد. او درون فرهنگ خود را ميکاود تا به چند و چون آن پي ببرد و ميخواهد بر فرهنگي که از آن تاثير ميپذيرد و از آن ميآموزد، تاثير گذار نيز باشد.